سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویا بی پایان

دورم خیلی شلوغ بود.اطرافم پر انسان های خوب بود

هیچ کدام از ادم ها را نمیشناختم !

به یکی از ان ها نگاه کردم و لبخند زدم ناگهان وسایل خود را جمع کرد و رفت!

گفتم شاید دیوانه است !

یک ادم دیگر هم دیدم  بازم هم لبخند به او زدم او هم مثل فرد قبل با وسایلش رفت!

رسیدم به نفر سوم نگاه میکرد به من .به خودم نگاه میکرد.

ذول زده بود به مردمک چشمم .

نگاه خاصی در نگاهش موج میزد اما نمیتوانستی پیدایش کنی!

میخواست چیزی بگوید!نمیدانم؟

انگار حرف زدن بلد نبود یا اجازه حرف زدن نداشت

نگاهم میکرد باز !هم چنان نگاهش را از صورتم برنمیداشت

بالاخره یک پلک زد سعی کردم لبخند بزنم

ب خودم گفتم اگر این فرد هم برود چه؟

ینی لبخند من اینقدر تلخ است؟؟

گفتم این دفعه طوری لبخند میزنم ک بیشتر در دلش جای پیدا کنم !

سعی کردم دو طرف لبم را به سمت بالا ببرم تا لبخند بزنم!

امانمی توانستم نمیدانم چرا؟؟

انگار لبخند زدن را فراموش کرده بودم که چه طور باید انجامش داد

بالاخره لبخند زدم !!!!

طوری که در دلش جایی پیدا کنم !

اما!!

لبخند خیلی ارام لبخندی دلنشین

 

 

بعد از لبخندم تنها چیزی ک یادم هست تمام ادم هایی که انجا رفته بودند!!

واقعا چرا؟

نمیدانم؟

شاید از نظرم لبخند خوبی بود اما بزرگ ترین اشتباه من برای تنهایی بود







ارسال شده در توسط سید حسین موسوی